داستان دنباله دار: فابیولیست ۳



زمانی که جامعه مدرن، به تعبیر فوکو به صحنه کشمکش های قدرت بدل می شود، از دیدگاه بوردیو این سرمایه است که در این میدان نبرد تعیین کننده و تأمین کننده می شود، و ارزش های مردان و زنان را شکل می دهد. با این حال همین طوفان مدرنیته می تواند فرصتی به دست بدهد تا تصویر زن از بند نگاه خشن مردانه خلاص شود. به عبارت دیگر حوا در تصویر ذهن مرد تجلی نمی یابد و مرد دیگر نباید از پیکر خیالاتش زن ایده آل را بتراشد. زن رها شده -
آن طور که تازگی ها یاد گرفته و عکسش را گذاشته روی پروفایلش. فکر می کردم اگر عکسی از او داشته باشم مشکلاتم حل خواهد شد. اما حالا ساعت ها عکسش را نگاهش می کنم و بغض گلویم را می گیرد. همه می بینند. موهایش را بیرون ریخته و چشم هایش را خمار کرده و لب هایش را با عشوه نیمه باز گذاشته. لعنت به تو و غمزه هایت! به کلی مرا از پا انداخته ای. باید مقاله ام را بنویسم اما به جایش این مزخرفات را می نویسم. لعنت!

یکی از کارهایی که در خلوت نومیدی و ناتوانی به من آرامش میدهد این است که لاک ارغوانی ام را از کشو بیرون بیاورم و با دقت به ناخن های دستم بزنم، بعد بنشینم و غرق در بوی مسحور کننده لاک به انگشتانم خیره شوم.
این لاک را عصر همان روز که از در کلاس وارد شد و من دیدم که شالی بنفش و یاسی رنگ صورتش را قاب گرفته خریدم. پیش از آن روز فکر نمی کردم بتواند خوشگل تر از آنچه تمام این مدت بود بشود، اما وقتی دیدم چطور صورتش که از سوز سرما گل انداخته بود با دیدن دوستانش به لبخندی شکفت زبانم بند آمد و هوش و حواسم در منحنی ابروها و چشمان و  و گیسوان و اندامش برای همیشه محو و نابود شد. پیش از آن روز این طور واله و شیفته اش نبودم. مثل بقیه پسرهای کلاس، آن کفتارهای بی لیاقت، زیبا و مغرور می یافتمش و آرزو داشتم توجهش را جلب کنم. اما در آن صبح یکشنبه، با دیدن لبخند جذابی که مروارید دندان هایش را عریان می کرد و چهره اش را بازتر و بشاش تر، این میل وسواس گونه را پیدا کردم که تصویر نازنینش را ببلعم. یادم هست که پیچ و تاب اغواگرانه ای به اندامش داد، پیش دوستانش رفت، و با آن ها دست داد. آنجا بود که لاک ارغوانی را بر ناخن انگشتان کشیده و بی نقصش دیدم و تمام طول کلاس با حرص و ولعی عجیب به دستانش خیره ماندم.

آن قدر مرا از ضیافت تماشای گل رویش اخراج کرده که حتی نتوانسته ام زیتون نمکین پوست تنش، فندق تیره چشمانش، شهد شیرین لبانش، توت وحشی دهانش، عسل روان گیسوانش، یا سیب شاداب رخش را مزه مزه کنم. چشم چرانی ام را که می بیند، کمان ابروها را در هم می کشد و تیر زهرآگین دیدگان خشمگینش را به جان خسته و دردمندم می نشاند. آن وقت دنیا پیش نگاه رم کرده ام تیره و تار می شود و ویرانه ای از تصاویر نامربوط در برابر چشمانم به دوران می افتد. آخ که حتی زخمی که اخمش می زند هم برایم گواراست. به این ادا و اطوارهایش نیست. سرانجام میرسد روزی که من هم بتازانم، بر آن تن پر پیچ و خمش...
با این همه کاش یک بار هم نگاهم می کرد به دعوت! من که این همه تحسینش می کنم، چرا گوشه چشمی به من ندارد؟ چرا یک بار مرا به نام صدا نمی زند،‌ نمی گوید حمید... حتی وقتی خبر مرگ مادرم را شنید هم اسمم را صدا نکرد. چشم هایش را به زیر انداخت و گفت متاسفم. عصر آن روز دوباره پیام تسلیت فرستاد. گفتم زنگ بزن. صدایت مرهم دردهایم است. زنگ زد و گفت جایگاهشان بهشت باشد. با آن صدای سکسی اش! نمی خواهم بگویم سکسی. واژه بیگانه ای است. اما واژه بهتر و برتری به ذهنم نمی رسد. صدایش زیباست. البته. اما بیش از هر چیز این آرزو را در من بر می انگیزد که به هوس بلرزانمش. بشنوم که چگونه آن ترکیب ناممکن تلخی و شیرینی در صدایش طعم گس خواهش جنسی را میگیرد. یک وقت هایی دوست دارم هر بلایی سرش بیاورم تا جیغش دربیاید.

تنها پادزهری که چاره درد تلخکامی های من است قطره خونی است که از لبش خواهد چکید وقتی از درد آن را به دندان بفشارد. تسکین دهنده رنج های من شیره سرخ رنگ جانش است که از نوک پستان هایش خواهم مکید. او را مقابل آینه خواهم برد، به پشتش خواهم رفت و موهایش را از هر دو طرف محکم خواهم کشید تا صورتش کش بیاید و چشم ها و لب هایش از اینی که هست هم کشیده تر شود. به دست خود من، نه خود به خود. حالا کافی است موهایم را بکشم. صورتم کش می آید، چشم هایم به چشم هایش می ماند، حتی لب هایم مثل لب هایش قیطانی و هوس انگیز شده. می بوسمش، می بوسم این لب ها را. سرد و یخ. باید رژ لب جگری بخرم.

فابیولیست ۱
فابیولیست ۴

No comments:

Post a Comment

داستان دنباله دار: فابیولیست ۴ - قسمت پایانی

زن با نوشتن از خود به لحظه انقلاب و آزادی می رسد (۱۲) وقتی می نویسد تاریخ را در هم می شکند، تاریخی که همواره او را سرکوب کرده است...